روشاروشا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه سن داره

سبزترین زندگی

بابایی تکونای تو رو احساس کرد

دخترم این روزا منو بابا مشغول خونه تکونی هستیم کم کم بوی عیدو میشه احساس کرد ، روزای خیلی خوبیه مخصوصا تو خونه ی ما. امسال آخرین سالیه که منو بابا سال رو تنهایی تحویل میکنیم، ایشالا سال دیگه سه نفری کنار سفره هفت سین بهترین سال زندگیو با هم شروع می کنیم.... کارهای اصلیو انجام دادیم شستن پرده ها ،تمیزکردن کل آشپزخونه و اتاق خواب فقط مونده یه سری کارهای کوچیک که اونارو کم کم خودم دارم انجام میدم اما حسابی حواسم به تو هست از دیروز تکوناتو احساس نکرده بودم خیلی نگران شدم حرکت تو توی بدن من یعنی سلامتی تو ... بابایی هم نگران شده بود تا اینکه امشب شروع کردی به اظهار وجود.. اگر بدونی چقدر خیالمو راحت کردی.... تقریبا ضربه هات داره محکم تر...
25 اسفند 1392

اسمتو روشا گذاشتیم

  دختر کوچولوی مامان با این که خیلی وقته حدس میزدیم که دختر باشی اما هنوز اسمی برات انتخاب نکرده بودیم تا اینکه مامان جون اسم « روشا » رو پیشنهاد داد و من و بابایی استقبال کردیم .به نظرمون اسم قشنگی اومد هم کوتاه و هم بامعنی و هم اینکه به نام خانوادگی تو میخوره . اسم انتخاب کردن کار سختیه ، اسم تو بعدها بخشی از شخصیت تو رو میسازه پس خیلی باید دقت می کردیم . بالاخره اسمی که مامان جون انتخاب کرد به تصویب رسید و حالا تو روشا کوچولوی ماهستی . روشا به معنی دختر شاداب و خندان هست .دخترم امیدوارم مثل اسمت شاداب رو باشی..اسم قشنگت مبارک   ...
20 اسفند 1392

تو دختر رویایی ما هستی

امروز منو بابا و مامان جون و بابا حسین صبح زود رفتیم سونوگرافی دکتر صدری تا از وضعیت سلامت تو باخبر بشیم. هم دلهره داشتم هم خوشحال بودم که بازم قراره ببینمت. بابایی هم اینقدر دلش برات تنگ شده بود که صبح مرخصی گرفت تا بتونه بیاد و عزیزدلشو ببینه. وقتی نوبت ماشد بابایی از آقای دکتر اجازه گرفت تا از این لحظه ها فیلم برداری کنه ،آقای دکتر هم اجازه داد و هم این که در آخرسیدی فیلم سه بعدی تو رو به ما داد. اما برسیم به لحظه ایی که آقای دکتر با اطمینان گفت که یه دختر گل که سالمه سالمه هستی، خیلی خوشحال شدیم. مامان جون هم تو اتاق سونو اومده بود و به نشانه خوشحالی با دستاش علامت پیروزی به دوربین بابایی نشون داد. منم چشم از ...
18 اسفند 1392

منو تو نصف راهو با هم بودیم

  سلام زیباترین اتفاق زندگی . امروز بیستمین هفته مشترک ماست. من و تو 20 هفته رو کنار هم بودیم و حالا فقط 20 هفته دیگه مونده تا تو زمینی بشی. نمیدونم دنیایی رو که تو وجودم برات ساختم رو چقدر دوست داری ... حتی نمی دونم داره بهت خوش می گذره یا نه ... اما بدون تمام سعی مامان اینه که برات بهترین بستر رو فراهم کنه. همیشه بهترین ها رو برات می خوام ، چون تو بهترین حس دنیا رو به من دادی... حس قشنگ مادرانه ... من این حسو مدیون تو هستم ... خدایا من اون فرزندی رو می خوام که تو همیشه پناهش باشی همونی که زندگیش پر از سلامتی و آرامشه همونی که عاقبتش سرشار از خیر و برکته همونی که باهوشه و زیبا همونی که پیشرفت هر روز...
17 اسفند 1392

اولین هدیه باباحسین

           امروز جمعه است و من و بابایی رفتیم خونه مامان جون اینا. که یک دفعه دیدیم باباحسین برای نوه گلش 2 تا ظرف غذا خریده بود  تا تو حسابی توی این ظرف های خوشگل غذا بخوریو تپلی بشی . اینم عکس هدیه باباحسین که از اولش خیلی منتظر تو کوچولوی ناز بود تا بیای و به خونشون یه شور دیگه بدی. مرسی بابابزرگ خوبم که به فکرم بودید.         ...
16 اسفند 1392

اولین باری که دیدیمت

  سلام نفس من . امروز قراره تست غربالگری سه ماهه اول رو انجام بدم که شامل سونوگرافی کامل از تمام اجزا بدنت همراه آزمایش خون هست .امروز کلی خبرساز میشی. صبح همراه مامان جون و باباحسین و بابایی رفتیم سونوگرافی جزو نفرات اول بودیم که رفتیم تو آقای دکتر تا موس رو گذاشت رو شکمم تو رو دیدم ..سرتو دست و پاتو گردن و بینی و گوشتو خیلی لذت بخش بود فقط خیلی کوچولویی هنوز وزنت 55 گرمه و الان تو هفته 12 هستی خداروشکر سالمه سالمی آقای دکتر گفت به احتمال زیاد دختری. .. همه خوشحال شدیم بعد رفتیم آزمایشگاه تا من آزمایش خون بدم  بعدش بابایی منو مامان جونو رسوند خونه .راستی آقای دکتر سیدی سونوگرافی تو رو به ما داد ما هم تا رسیدیم خونه گذا...
14 اسفند 1392

اولین هدیه مامان جون

                                             تو این روزا که خیلی حالم بده مامان جون هر روز میاد خونمون و تا عصری که بابایی بیاد پیشم میمونه امروز صبح که اومد یه قلک برات خریده بود با اینکه هنوز جنسیتتو نمیدونیم اما مامان جون به انتخاب خودش رنگ صورتی رو انتخاب کرد. و اولین پولو هم تو قلکت انداخت و گفت: نا به دنیا اومدن کوچولومون هرروز براش صدقه بندازیم وقتی کامل پر شد بشکنیمشو ببریم بدیم به کودکان معلولی که ساختمونشون ن...
14 اسفند 1392

اولین خرید بابایی

                                                 دختر گلم بابایی امروز که داشت از سرکار بر می گشت اولین هدیه خودشو برات خرید و اومد خونه . کلی ذوق کردیم وقتی  تو رو توی این بلوز شلوار نارنجی تصور کردیم . اصلا فکر نمیکردم بابایی اینجوری منو سورپرایز کنه..دخترم مبارکت باشه                    &n...
14 اسفند 1392

ضربان قلبت رویت شد

                                     کوچولوی من امروز من همراه بابایی و مامان جون و بابا حسین  رفتیم سونوگرافی تا صدای ضربان قلب تو رو بشنویم .یه ذره حالت تهوع دارم  مخصوصا وقتی خانوم منشی  ازم خواست که برای سونو یه مقداری آب بخورم  میدونستم هستی و نبض داری راستش قلبتو احساس میکردم اما وقتی به چهره بابایی نگاه میکنم میبینم که چقدر استرس داره یواشکی بهم گفت (اگر ضربان نداشت ناراحت نشیا چند روز بعد دوباره میایم سونو . )...
28 آبان 1392